سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای دل، چیزی تباه کننده تر از خطا نیست . [امام باقر علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :229
بازدید دیروز :353
کل بازدید :829054
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
9:0 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

از همان اوان نوجوانی و جوانی از کلمه دادگستری و دادگاه متنفر بودم .. حتی  اگر امکانش بود سعی میکردم از جلو ی این مکانهای منحوس رد نشم ولی واقعیت همین است که هر فوبیایی که داریم دقیقا

روزگار کاری میکند که درگیر  همان شوی و فلسفه اش را نمیدانم ... گویی مصداق همان که  ما تو را در  " رنج "  آفریدیم  .. این کلمه رنج در زندگیمان نهادینه شده ... که باید .. که باید طعم تلخ رنج و اندوه

همیشه در لحظاتمان باشد ... خسته از راه ده ساعتی که با اتوبوس طی شده  درترمینال کلوچه و چایی میگیرم و در سکوت کنار هم روی نیمکت ترمینال صبحانه میخوریم و  هر کدام  داروهایمان را راهی معده میکنیم و  با عوض کردن چند اتوبوس بالاخره به مکان مورد نظر میرسم .. حقوقی ها میدانند تنهادادگاه محل وقوع جرم صلاحیت رسیدگی به پرونده را دارد .. 

دست چروک و سرد و زرد مادر تکیده ام را دست گرفته ام و برای چندین ده بار این سالهای اخیر جلوی ساختمان خاکستری عظیم  چند طبقه ای که حوصله شمردنش  را ندارم در مقابل پله های عریض و

طویلش ایستاده ام ... ساختمان غول پیکری که غمگین و سرد و یخ همانند غولهای کارتونی در جنوبی ترین قسمت شهر تهران چمباتمه زده و دست به زیر چانه   مراجعینش را مینگرد .. مراجعینی گرفتار

و اخمالو و ستم دیده و  ستم کرده ای که در رفت آمدند .. زنهای چادری عبوس  دم در تفتیش بدنیت میکنند به خصوصی ترین قسمت تنت دست میکشند حتی گیره موهایت را تفتیش میکنند که مبادا چیزی داخلشان پنهان کرده باشی ...  موبایلت همان دم در  با جمله خانمم خاموشش کن توقیف میشود و شماره سردی که  کف دستت را میبوسد .. کیفت زیر و رو میشود و اجازه ورود مییابی ...

دنیای غریبی است دادگستری جنایی تهران .. گویی خود یک شهر مجزاست .. ماشینهای ون مانندی که شیشه هایش حصار کشی شده اند با پلاکهای سبز،مامورین اخمو که دستبند به دست مجرمانی  که اکثرا پا بند دارند در رفت و آمدند ... زندانهایی با لباسهای خاکستری راه راه که کلمه " تحت نظر" بزرگ

پشت لباسشان حکاکی شده ..با دمپایی های پلاستیکی رنگ اکثرا سفید یا آبی ...  و  با موهای آشفته .. زنجیر به پا دستبند به دست ...

زنهایی  با چادرهای رنگ و رفته و یا خانمهای مانتویی از هر تیپ و طبقه اجتماعی ...  درگرمای شرجی تابستان تهران به زحمت درحالیکه دست  مادرم رادست دارم  از پله های عریض و  بسیار بزرگ و گرانیتی آن بالا میرویم  وارد ساختمان که میشوم سردی کولرهای  اسپلیت را بوضوح روی صورتم حس میکنم

مقابل سه  آسانسور  غلغله است .. به هر ترتیبی است به مقابل شعبه مورد نظر میرسم ...

کارمند دفتر شعبه قرآن کوچکی جلوی رویش میخواند .. ابلاغیه را روی  میز میگذارم خونسرد و آرام میگوید منتظر بمانیم تا متهم رابیاورند ...

کنار هم ساکت و مغموم روی نیمکت سرد می نشینیم .. گوشی هم ندارم که لااقل سرگرم شوم ..ساعت تازه 9 صبح است ..

مامورین دستبند به دست هی زندانی میاورند .. زنی چادری که از چهره ایش معلوم است افغانی باشد با دو کودک دختر و پسر چهار پنج ساله به گمانم

در  کنار مردی که دستبند به دست مامور از پله ها بالا میایند و بچه ها که بیخبر از مکان و موقعیت پدر و مادرشان شاد و سرخوش پله ها را بالا میایند و

زن و مرد پچ پچ کنان از جلویمان رد میشوند به دخترک و پسرک که لباسهای مندرسشان داد از بی لیاقتی پدر میزند بیخیال در عالم کودکی به پر و پای پدر می پیچند .. بغض میکنم .. اینها گناهشان  چیست که به جای بازی و پارک و .. گذارشان به اینجا افتاده ..

وکلایی که کیف به دست از این شعبه به آن شعبه در حرکتند .. ساعت نزدیک 12 ظهر است .. کلافه و خسته نمیتوانم یکجابنشینم هی  راهرو ها را گز میکنم ... تا به حال قاتلش را ندیده ام .. هر زندانی که از پله ها بالا میاید میگویم نکند این باشد .. میدانم که سن و  سالش زیاد است .. ولی تصویری از 

چهره اش ندارم فقط نامش را میدانم .. نزدیک اذان  زنی چادری از پله ها بالا میاید مادرم زمزمه میکند ...  خودشه ... زنیکه ..... زن اونه ...ماموری با مردی هیکلی مسن با ریش پرپشت سفید و موهای آشفته سفید تر با دستبند و پا بند آخرین پله را بالا میاید .. به یکبار ه انگار بند دلم پاره میشود ..وچیزی در قفسه سینه ام به پایین میافتد ... دست و پایم یخ میزنند ضربان قلبم بالا میرود .. دهانم خشک میشود ..

نگران به چهره رنگ پریده و زرد مادرم با آن سن وسال و دریچه قلب مصنوعیش  مینگرم که بسان مرده ها شده .. دست سردش رامحکمتر  در دستان سردم

میفشارم بی هیچ کلمه ای ...

مستقیم راهی دفتر شعبه میشوند و نام  ما را میخوانند ..و اکنون در مقابل مردی زن و  مردی ایستاده ام که طومار زندگیمان را در هم پیچیده اند ..

چهار قاضی بالاتر از ردیف متهم و  مراجعین کنار هم با فاصله نشسته اندو  یکی ازآنها پرونده را ورق میزند ...

برایم عجیب است زن... زنی که با سه فرزند ...بازیگر نقش اول این سناریوی وحشتناک است ساکت و آرام  کنار شوهرش  ایستاده  در جایگاه متهم کنار وکیلشان و  وپچ پچ میکنند.. زن را به داخل دادگاه راه نمیدهند ..چون قبلا تبرئه شده ... تعجب میکنم .. !!! متهم اصلی پرونده بازیگر نقش اول این  سناریو مگر او نیست ؟؟؟؟

مادرم مادر صبور و کم حرفم که تا حالا کسی صدای بلندش را هم نشنیده به زن حمله میکند .. و چادرش را میکند ... بغلش میکنم .. قاضی دعوت به آرامش

میکند .. نفس نفس میزند میترسم قلبش بایستد .. شانه هایش را بغل میکنم و تن نحیفش را  به خود میفشارم و گریه و مویه میکند نام عزیزش را هی تکرار میکند چی بر سرم آوردی گویان ؟؟؟  سر بر شانه ام سر بر فرق سرش گریه میکنیم  .. از این سرنوشت سیاه  ... که برایمان رقم زده اند ...

سوال و جوابها شروع میشود .. مرد با صدای زمخت و فارسی دست و پا شکسته و لهجه ترکی افتضاحش ... لحظه قتل را  تشریح میشود ... هر حرف هر کلمه هر جمله مثل نیشتری در قلبمان فرو میرود ..  گویی بر پرده ای عریض فیلم لحظه سیاه را نمایش میدهند ...مادرم همچنان در آغوشم آرام  مویه میکند .. و شانه هایش میلرزند ..

چه بگویم متاسفانه  کلمه ای  در فرهنگ لغت برای تسلای این مواقع نوشته نشده ...

یک ساعتی میگذرد و اول متهم رامیبرند و بعد از درخواست مادرم ختم جلسه اعلام میشود و.. بیرون از دفتر چشمانم میگردد تا اثری از زن بیابم ولی نیست 

رفته ... راهی محوطه که میشوم زندانی را داخل ون نشسته و  " زنک "  از شیشه حصار کشیده ماشین با او صحبت میکند ... مادرم بلند فحش میدهد  رهگذران بدون تعجب نگاهمان میکنند به حتم این مکان همیشه ناظر و شاهد این صحنه هاست  دستم رابه دهانش میگذارم  بغلش میکنم و راهی میشویم ..

گرمای ظهر  تهران و دوباره اتوبوس شهری  و دوباره ترمینال ... و کنار هم ساکت و غمگین می نشینیم به بهانه خوردن قرصهایش  کیک و ابمیوه ای  برایش میخرم تا  بخورد

.. هر دو خسته و خاکی گویی هزار سا ل نوری کار کرده ایم .. حالا دیگر تصویرش در ذهنم حک شده ..  و به حتم در کابوسهای شبانه ام جا خوش کرده اند ..

بی هیچ کلمه ای در اتوبوس می نشنیم و  راهی شهر غم خانه احزانمان میشویم ...

و این سکانس های لعنتی هر چندماه یکبار در زندگیمان تکرار میشود .. ابلاغیه هایی که میایند .. بلیطهایی که رزرو میشوند .. جاده هایی که طی میشوند ..

شهر شلوغی که چند ساعتی ما را درآغوشش پناه میدهد ودوباره رها میکند .. تصاویری آن اداره گرانیتی خاکستری سرد ......

 هر باری که  با  او روبرو میشوم .. هرگز به چهره اش توان نگاهم نیست از دور که میاید یک لحظه که می بینم نگاهم را میدزدم که نگاهش را نگاهی که

آخرین تصویر نگاه عزیزم بود  را  نبینم ... آن لحظه که چاقو را بالا برد و با تمام  قدرت سینه ای را شکافت ... آن لحظه که  برای آخرین بار چشم در چشم هم

شدند .. و این زن .. که حالا پیچیده در چادر مظلوم کنارش نشسته ... و سر بزیر دارد .. براستی با هم چه میگویند ...؟؟

با خود میگویم آیا سهم این زنی که اینگونه  شانه به شانه ات کنارت نشسته با تو سخن میگوید مرگ بود یا ..... سهم برادر من ؟؟؟ چگونه با چه منطقی اکنون چشم در چشم این زن حرف میزنی ؟؟؟ چه کسی این پا بند و دستبند را در دستانت کرده ؟؟؟؟؟

از دفتر دادگاه که بیرون میایم به صورتش نگاه نمیکنم به پاهای بدون جورابش که  ناخن های بلند و سیاه و چرک در دمپایی پلاستیکی طوسی  و زنجیری کلفت که پاهایش را هم متصل کرده اند نگاه میکنم ... و اینکه آیا توان این در من هست که روزی چهار پایه را از زیر این دمپایی بزنم تا در هوا معلق شود ؟؟؟؟

تمام تنم مورمور میشود .. نفسم به شماره میافتد... به بالا نگاه میکنم آسمانی نیست سقف سرد و رنگ پریده نگاهم میکند ..

 

و یک لحظه ذهنم جرقه ای میزند و تصاویر عوض میشوند  " پ "  مقابلم در غل و زنجیر .. و پابند و تمام موهای تنم سیخ میشوند.. بوضوح چهره تکیده با

چشمان کم سو و رنگ و روی پریده بادستانی که بادستبند سردو پا بندی سردتر ...

براستی اگر آنروز سناریو برعکس میشد ؟؟؟؟؟ !!! اگر آنروز لعنتی چاقو بر عکس بر سینه این مرد می نشست اکنون برادر من اینچنین با پابند مقابلم بود ...

چه میکردم ... ؟؟؟ چرا این افکار لعنتی دست  از سرم بر نمیدارند ؟؟؟ چرا انقدر ذهن مغشوشم ریپ میزند .. اگر  جایگاهمان عوض میشد ؟؟؟؟؟

اگر ... اگر... اگر...های ذلیل شده ی بسیار .... که چون خنجری در قلبم فرومیرود ....که ذهنم راخط خطی میکنند...  که قلبم را جریحه دار ... وتصاویر را به

راحتی بر عکس ....و نام خواهر قاتل ..با نام خواهر مقتول جابجا ... ؟؟؟؟؟؟  قلبم توانش را ندارد...

 از خود میپرسم آیا جایگاه مقتول  بودن از جایگاه قاتل بودن راحتتر است ؟؟؟؟ یا برعکس ... یا برعکس ...  یا برعکس .... 

نمیدانم .........هیچ چیز نمیدانم ....

 

لی لی

................

پ.ن : بی شک خواهر برادری زنده و سالم بودن از هر دو بهتر است بی شک ....